سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*آوای دوستی.....*
قالب وبلاگ

کارنامه‌ام


پر از تقلب و گناه

خط خطی سیاه

هیچ وقت درسخوان نبوده‌ام ولی

در شب تولدت

مثل کاج

توی طاق نصرت محله کار کرده‌ام

شاخه‌های خشک داربست را

بهار کرده‌ام

*

راستی دو روز قبل

سرزده به خانه‌ی دل امید - همکلاسی‌ام - سر زدی

ولی چرا

به خانه‌ی حقیر قلب من نیامدی؟

رد شدم، قبول

ولی به من بگو

کی به من اجازه‌ی عبور می‌دهی؟

راستی اگر ببینمت

به من هر چه خواستم می‌دهی؟

کارنامه‌ی مرا

دست راستم می‌دهی؟

نا امید نیستم ولی به خاطر خدا

از کنار نمره‌های زیر ده عبور کن!

ای عصاره گل محمدی!

فصل امتحان سخت ما ظهور کن !


[ چهارشنبه 92/9/6 ] [ 9:49 عصر ] [ امیر حسین خدایی ] [ نظر ]

پدر،مادر،محبت،پول (قسمت1)

قلم در دست گرفتم تا نویسم از هر آنچه میرسد به زهنم... از کدام نویسم که غم نباشد

،و دلی نلرزد و اشکی نجوشد. ولی،ولی که ندارد آخرش باید نوشت

چه از غم چه از شادی،چه از تولد وچه از مرگ ومیر....بچه بود که پیره مردی مرا نصیت کرد.

گفت:ای پسرم همیشه هوشیار باش که مبادا نادانی تو را پدر و مادرت غافل کند...

گفتم:چطور،مگه اشتباهی از من سر زده که مرا پند واندرز می دهی؟

گفت: نه پسرم،من پسرانی دارم که تمام جوانی ام را صرفشان کردم مادرشان ده سال پیش فوت کرد

من هم بریشان پدر بودم وهم مادر... حالا هرکدام برای خودشان مردی شدن و

خود صاحب کار و زندگی شدن... پیره مرد با چشمان خیس میگفت...

یکی مهندس یکی دکتر یکی معمار..... من از آنها گله دارم...آنها فکر میکنن که من فقط وقتی که همه چیز برای زندگیم فراهم باشد

دیگر من مشکلی ندارم. ماهی چند دفع رانندگانشان با ماشین های پر از مواد غذای و پوشاک و... می آیند و

یخچال وکمد را پر میکنند و میروند...و پرستاری که برایم گرفتن برایم غذا درست میکنه مرا حمام میبرد...

دلم برای پیرمرد سوخت اشک هایش جاری شده بود وبی تابی میکرد....

گفت:افسوس میخورم که چرا فرزندانم فکر میکنن من اگر غذا و پوشاکم آماده باشد هیچ نیازی دیگری ندارم....

دیگر هوا داشت تاریک میشد وکمی هم سوزناک وپیره مرد دستی به شانه ام زد و رفت و دگر هیچگاه ندیدمش...

بعداز اندی سال هنگام برگشتن از نماز ظهر از مسجد در داخل تابلو اعلانات چیزی چشمانم را هیرت زده کرد

واز خود بی اختیار شدم نزدیک رفتم،آره خودش بود همان پیرمرد بود که چندسال پیش مرا نصیحت کرد...

داخل آگهی ترحیمش نوشته بود تشیح جنازه مورخه 80/5/24خوشحال شدم نه از ینکه پیرمرد مرده نه اصلا" خوشحالیم از ین بابت بود که به تشیح جنازه که هنوز فردا بود میرسیدم.

داستان غم

فردا آن روز که روزی سرد وبارانی بود ساعت هشت صبح رفتم تشیح جنازه چه شلوغ بود و

چه تاج گلهای بسته بودن...اصلا" فکر نمیکردم که آن مرحوم اینقدر فامیل داشته...بیچاره وقتی که زنده بود از تنهای مینالید بگذریم ،

وقتی پسر به پدر محبت نکند چه توقعی از فامیل میشه داشت...

من همه ی مراسم های اون مرحوم شرکت کردم و خدایش پسرای اون مرحوم کلی هزینه کرده بودن

برای مرحوم که دستش از دنیا کوتاه بود چهل روز از فوت آن مرحوم که گذشت دوباره پیره مرد تنها شد

داخل چهار دیواری قبر محبوس شده دیگر پسرانش مجبور نبودن راننده هم برایش بفرستند...

ولی من به رسم رفاقت هر موقع که میرفتم به دیدار اموات برای آن پیر مرد هم فاتحه ای میخواندم،آبی روی قبرش میریختم.... گذشت و گذشت و گذشت

(این داستان همچنان ادامه دارد)


[ جمعه 92/8/10 ] [ 10:55 صبح ] [ امیر حسین خدایی ] [ نظر ]

(                                         

 

 

 

 

 

 

 

 

)تونستین بخونین؟؟؟؟


[ سه شنبه 92/5/29 ] [ 11:17 عصر ] [ امیر حسین خدایی ] [ نظر ]

                                                                                رویای واقعی

ترنم باران

با اینکه چشم های خواب آلودم از خستگی فریاد می زند ولی دلم شوق نوشتن دارد.

دفترم را باز میکنم،خط کشی دفترم مرا یاد خط کشی عابر پیاده می اندازد.

انگار همین دیروز بود که هنگام رد شدن از خیابان چشمانم برای اولین بار تو را می دید و

از همان روز دماغ پر زهواست و در آرزوی دیدار توست.

بعداز آن روز،هر روز از آن خط کشی عبور می کردم به شوق دیدار،

ولی تو هیچگاه دیگر تکرار نشدی.

ازپرمردی که آن سوی خیابان پا پوش رهگذران را گرد گیری میکرد سراغت را گرفتم،

نشانی ات را که دادم پیرمرد سرخ شد.

به خودم گفتم نکند از آشنایانت باشد واز حماقت من خونش به جوش آمده است.

بعد پیرمرد گفت:مهرش مرا هم شیفته خود کرده به شوق او من هم پاپوش رهگذران را صلواتی گرد گیری می کنم.

گفتم مگر در او چه دیده ای؟گفت:چشمانش آرامش خاصی،

من در زندگی آدم زیاد دیده ام این بزرگوار یک طرف وبقیه آن سو.

بعد رفتم دکه روزنامه فروشی آن طرف چهار راه،دیدم عکس تو را با یک متن درشت چاپ کرده اند.

متعجب شدم،تمام وجودم لرزید درست مثل بید مجنون.

انگار سال ها بود می شناختمت و هم کلامت بودی...!

نگهان صدایی خواب را از چشمانم ربود،

تا به خود آمدم متوجه صدایی از جعبه جادوی کنار اتاقم شدم که مردی اعلام کرد:

بسم الله الرحمن الرحیم. انالله و اناالیه راجعون. "روح بلند رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی(ره) به ملکوت اعلا پیوست" اینها جملاتی بود که در ساعت 7 صبح روز 14 خرداد ماه سال 1368 از زبان گوینده رادیو شنیده شد تا به مردم ایران اعلام کند که دیگر امام ندارند

 «ترنم باران»

 

                                     


[ جمعه 92/5/4 ] [ 7:37 عصر ] [ امیر حسین خدایی ] [ نظر ]
                                 

 

 

زیباترین سخنی که شنیدم سکوت دوست داشتنی توبود

 


زیباترین احساساتم گفتن دوست داشتن تو بود


زیباترین انتظار زندگیم حسرت دیدار توبود


زیباترین لحظه زندگیم لحظه با تو بودن بود


زیباترین هدیه عمرم محبت توبود


زیباترین تنهاییم گریه برای توبود


زیباترین اعترافم عشق توبود 

 

 دیدی تا حالا اگر کسی رو دوست داشته باشی دلت نمیاد اذیتش کنی؟ دلت نمیاد شیشه دلش رو با سنگ زخم زبون بشکنی؟ دلت نمیاد ازش پیش خدا شکایت کنی حتی اگر بره و همه چیزو با خودش ببره… حتی اگر از اون فقط های های گریه ی شبانت بمونه و عطر اخرین نگاهش… حتی اگر بعد از رفتنش پیچک دلت به شاخه نازک تنهایی تکیه کنه دیدی؟هر گوشه و کنار شهر هر وقت کسی از کنارت رد میشه که بوی عطرش رو میده چه حالی میشی؟ بر میگردی و به اون رهگذر نگاه میکنی تا مطمئن بشی خودش نبوده

 


[ چهارشنبه 92/4/26 ] [ 11:43 عصر ] [ امیر حسین خدایی ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک دوستان