پيام
+
پلاکش را آرام باز کرد و انداخت داخل رودخانه. دستش را گرفتم و با عصبانيت
گفتم:
اين چه کاري بود کردي؟ اشکِ چشمانش سرازير شد... سرش را بالا آورد و گفت:
حاجي! من سيد هستم. ميخوام مثل مادرم زهرا گمنام بمونم

كفشدوزك
93/4/20
اميرحسين*ترنم باران*
يکي از آرزوهام اينه هر پنج شنبه برم شهداي گمنام براي شادي روح شهدا صلوات
خادمة الشهدا
ايشالله روزيتون بشه ک هرپنجشنبه برين گلزار ِ شهدا..البته آرزو نيس..ي جورائي ميشه گف توفيق!ايشالله توفيقش نصيبتون بشه:)
اميرحسين*ترنم باران*
انشااا....