سفارش تبلیغ
صبا ویژن

*آوای دوستی.....*
قالب وبلاگ

پدر،مادر،محبت،پول (قسمت1)

قلم در دست گرفتم تا نویسم از هر آنچه میرسد به زهنم... از کدام نویسم که غم نباشد

،و دلی نلرزد و اشکی نجوشد. ولی،ولی که ندارد آخرش باید نوشت

چه از غم چه از شادی،چه از تولد وچه از مرگ ومیر....بچه بود که پیره مردی مرا نصیت کرد.

گفت:ای پسرم همیشه هوشیار باش که مبادا نادانی تو را پدر و مادرت غافل کند...

گفتم:چطور،مگه اشتباهی از من سر زده که مرا پند واندرز می دهی؟

گفت: نه پسرم،من پسرانی دارم که تمام جوانی ام را صرفشان کردم مادرشان ده سال پیش فوت کرد

من هم بریشان پدر بودم وهم مادر... حالا هرکدام برای خودشان مردی شدن و

خود صاحب کار و زندگی شدن... پیره مرد با چشمان خیس میگفت...

یکی مهندس یکی دکتر یکی معمار..... من از آنها گله دارم...آنها فکر میکنن که من فقط وقتی که همه چیز برای زندگیم فراهم باشد

دیگر من مشکلی ندارم. ماهی چند دفع رانندگانشان با ماشین های پر از مواد غذای و پوشاک و... می آیند و

یخچال وکمد را پر میکنند و میروند...و پرستاری که برایم گرفتن برایم غذا درست میکنه مرا حمام میبرد...

دلم برای پیرمرد سوخت اشک هایش جاری شده بود وبی تابی میکرد....

گفت:افسوس میخورم که چرا فرزندانم فکر میکنن من اگر غذا و پوشاکم آماده باشد هیچ نیازی دیگری ندارم....

دیگر هوا داشت تاریک میشد وکمی هم سوزناک وپیره مرد دستی به شانه ام زد و رفت و دگر هیچگاه ندیدمش...

بعداز اندی سال هنگام برگشتن از نماز ظهر از مسجد در داخل تابلو اعلانات چیزی چشمانم را هیرت زده کرد

واز خود بی اختیار شدم نزدیک رفتم،آره خودش بود همان پیرمرد بود که چندسال پیش مرا نصیحت کرد...

داخل آگهی ترحیمش نوشته بود تشیح جنازه مورخه 80/5/24خوشحال شدم نه از ینکه پیرمرد مرده نه اصلا" خوشحالیم از ین بابت بود که به تشیح جنازه که هنوز فردا بود میرسیدم.

داستان غم

فردا آن روز که روزی سرد وبارانی بود ساعت هشت صبح رفتم تشیح جنازه چه شلوغ بود و

چه تاج گلهای بسته بودن...اصلا" فکر نمیکردم که آن مرحوم اینقدر فامیل داشته...بیچاره وقتی که زنده بود از تنهای مینالید بگذریم ،

وقتی پسر به پدر محبت نکند چه توقعی از فامیل میشه داشت...

من همه ی مراسم های اون مرحوم شرکت کردم و خدایش پسرای اون مرحوم کلی هزینه کرده بودن

برای مرحوم که دستش از دنیا کوتاه بود چهل روز از فوت آن مرحوم که گذشت دوباره پیره مرد تنها شد

داخل چهار دیواری قبر محبوس شده دیگر پسرانش مجبور نبودن راننده هم برایش بفرستند...

ولی من به رسم رفاقت هر موقع که میرفتم به دیدار اموات برای آن پیر مرد هم فاتحه ای میخواندم،آبی روی قبرش میریختم.... گذشت و گذشت و گذشت

(این داستان همچنان ادامه دارد)


[ جمعه 92/8/10 ] [ 10:55 صبح ] [ امیر حسین خدایی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک دوستان